آدم های عمیق کی ها میشن؟
اصلا چجوری میفهمیم یکی عمیقه؟ یکی سطحیه؟
مثلا برایِ من خوندن خبرِ حذف درسهایِ شاعر هایِ معروف از کتابای ادبیات باعث شد ی استوری بذارم! و دوستم S با کلی اصطلاح درمورد پستی ک میخواست تا عکسی از محک رو شیر کنیم تا کمک بشه به محک استوری گذاشته بود. قبل از اینکه اینستا پر بشه از این ایستوری و روش بنویسن به جای این کارا مستقیم کمک کنید.
داشتم فک میکردم و این قضیه خیلی ب چشمم اومد
قدرت تحلیل مسایل.
دید عمیق تر و باز تر
چجوری تقویتش کنیم؟
چجوری بهش برسیم؟
چجوری عمیق بشیم؟
نمیدونم چون اونی ک تو ذهنم بود نشد الان این حس هارو دارم یا واقعی ان این حس ها
طی چند هفته گذشته:
خداروشکر کردم ک پزشکی نیاوردم
خداروشکر کردم ک دارو نیاوردم
خداروشکر کردم ک روان نیاوردم
و امروز! خداروشکر کردم ک دندون نیاوردم!!!!
میدونی سخته بعد از ۳-۴ سالی ک به ی رشته فک کردی بخوای ازش دل بکنی بخوای باور کنی ک شاید اشتباه میخواستی ک شاید این بهتره ب خودم زمان دادم ک دلبستگی ازون رویاها بردارم و واقعیت رو رویایی بسازم تو این مسیر داره بهم ثابت میشه ک من مال اون رشته ها نبودم! نقص هایی ک وجود داشت و پیش اومد ک مانع رسیدن ب اون هدف گُنده هه بود رو توجیه نمیکنم ها اون ی بخش غیر قابل چشم پوشیه ک تا بیام هضمش کنم هنوز راه زیادی مونده!
هنوزم دلم میگیره وقتی حرفش پیش میاد،امروز رفتم دندون پزشکی و حالم بد شد ی بخشیش مربوط ب این میشد ک پارسال ک رفتم ب این مطب دندان پزشکی میگفتم بَه سال دیگه منم تو این مسیرم و امسال اونجا بودم بدون اینکه تو اون مسیر باشم و بدون اینکه دلم بخواد تو این مسیر باشم!
پ.ن: ی بخشیش هم برا این بود ک خانم دکتر محترم ورداشته دندونمو با مواد سیاه پُر کرده ، ایش هرچی بگم الان اعصابمو قهوه ای کرده کم گفتم
هرکسی تو زندگیش مشکلاتی داره،که به نسبت سن شخصیت محل زندگی و خیلی چیزای دیگه فرق میکنه.
مثلا مشکلاتی وجود داره در خانواده ما ک هی میگم خب دیگه الان حله دیگه ولی یهو میبینی عع یه نوع جدیدی شکل گرفت ک اصن ب مغزت هم خطور نمیکرد:/
مثلا ی مشکلی قرار بود امروز حل بشه ۵ شنبه با کلی انرژی مثبت دادن رفتم دنبال کاراش و گفتن شنبه دیگه حله انشاالله و خب منتظر بودیم امروز حل شه ک ب ناگه معلوم شد ی گیر گنده توش پیش اومده:/
من ک فعلا این سبک زندگی رو انتخاب کردم ک مثبت نگر باشم و بگم ک نه تنها نشد نداره بلکه خیلی هم زود حل میشه ولی خب سخته تو این شرایط مثبت نگر بودن!
میدونی چیه؟
اینکه اینجارو دارم ک بنویسم و نهایتا یکی از آدمای دنیای واقعیم ممکنه بخونه اینجا و نهااایتا ۳نفر از وجود اینجا فقط خبر دارن باعث میشه حس خوبی داشته باشم!
__________
گیتار دختر اتاق بغلی رو سرپرستی ازش گرفت:/ هعی روزگار
خسته ام و امیدوارم:)
سرم شلوغه و کاری نمیکنم!
اعتماد به نفس دارم و ندارم!
خوشحالم و کم اندکی ناراحت!
راضی ام و کمی حسرت میخورم!
خلاصه ک همه چی خوبه و آینده نامعلومه:))
ــــــــــــــــــــــــــــــ
از اتاق بغلی صدا گیتار اومد دویدم بیرون و دیدم برا اتاق بغلی هاس بهش گفتم میشه بیام بعدن قرض بگیرم؟ یه 10 دقیقه بعد همشون با گیتارش اومدن و یه کم ساز زدم:) خوووب بود:))
پ.ن:ساز تو خوابگاه ممنوعه:/ قاچاقی آورده
امروز زنگ زد و گفت ک تو این ۲ هفته ای ک نبودم چ خبر بوده
خوبه ک فهمیدم درسته الان تو فاز دلم گریه میخواد کجاست شونه هاتم ولی خب خوب شد ک فهمیدم.
شرایط درست ک نشده هیچ پیچیده تو هم ! پیچیده ها! گفتم اولین بار نیست ک اینجوری شده ک اینم درست میشه،میگه تا الان درست نشده بود فقط کش اومده بود! چی بگم، راس میگه:(
امیدوارم هیچ وقت شرمنده بودن رو تجربه نکنید هیچ وقت، تازه من هنوزم ب اندازه اونا تجربه اش نکرده ام و فقط میگم خدایا شکرت ک هنوز امید ب ادامه است.
نمیدونم امید ب آینده هست یا من فک میکنم ک هست؟! در هرصورت با این فکر ک درست میشه ک میگذره ک همه چی ب بهترین شکل تبدیل میشه و همه سختی ها تموم میشه و اعتقاد ب اینکه ب مو رسیده ولی پاره نشده خودم رو سرپا نگه میدارم. سعی میکنم امیدوارم باشم ب روزهای خوب با وجود اینکه دلم میخواد اندازه همه دنیا گریه کنم.
خدایا واقعا دیگه دلیل این اتفاق هارو نمیدونم!!! قانون خاصی داری؟ مشکل چیه دقیقا؟ میخوای ب کجا برسونی؟ اصن اینا ب تو ربطی داره؟ اگه ب تو ربطی نداره پس ب چی ربط داره؟ به کی ربط داره؟
میدونی چرا هنوزم میخوام ک امیدوار بمونم؟ ک معتقد باشم ک خدا همه چیو درست میکنه؟ ک باز میشه این در؟ چون در غیر این صورت به ی پوچی ای میرسم ک وصف نشدنی خواهد بود و پوچی؟ کابوسه.
بچه ها رفتن دانشکده و من تو اتاق تنهام
میخوام اصطلاحات پزشکی بخونم و خدا خدا میکنم ک تا عصر تموم بشه، دیروز هم خوندم و هنوز ۲ فصل مونده:))
استاد گفت ک حتما کتاب اصلی ک ب زبان انگلیسی رو بگیرید و خلاصه ک داریم ب انگلیسی میخونیم
اوضاع و احوال خوبه
با درسا هام ارتباط برقرار کردم و تا الان ک برام خیلی جذابیت دارن:)
دانشکده پزشکی ها دقبقا رو ب رو دانشکده ماعه و دو سه روز اولی ک چشمم بهش میوفتاد یه حسِ دپی پیدا میکردم اما الان داره حل میشه حدودا.
عاشق درس اصطلاحات پزشکی و کامپیوترم شدم استاداش هم ک عاااالی ان
هم اتاقی هام ک 4 تا باشن خیلی خوبن و خداروشکر خیلی با هم جور شدیم و خیلی راحتیم:)
دلم تنگ شده و الان یه اون درجه رسیدم ک وقتی تلفن حرف میزنم یا درموردش فک میکنم نشینم زار زار گریه کنم.
غذای سلف خیلی خوووبه
هنوز بیرون نرفتیم و فردا قراره ک بریم.
امروز صب درس هم خوندم و باید خیلی خیلی بیشتر برای درس هام و مطالعه بیشتر وقت بذارم.
جو دانشگاه خوبه، راستی! نماینده شدم و خب این برایِ من ک ارتباط بیشتر با استادا میخواستم و دوست داشتم ک شناخته شده باشم از همین اول اتفاق خوبیه.
اینم یه نوع تجربه اس دیگه. چ زندگی خوابگاهی. چ زندگی با مسیری ک جدیده و فکرش رو نمیکردی!
خداروشکر دوست هایِ خوبی پیدا کردم بچه ها دیدگاهشون ب من مثبته و فقط باید خودم بیشتر حواسم باشه ک الکی هیجانی بازی در نیارم!
چ خبر از اوضاع و احوالتون؟ چ میکنید؟ علاوه بر همه دلتنگی هام دلم برا اینجا و شماها هم تنگ شده ها
مواظب خودتون باشید:)
درباره این سایت